سفارش تبلیغ
صبا ویژن
.persianblog'">

بدون موضوع!

سه شنبه 87/8/21 :: ساعت 6:30 عصر

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردنک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر می کردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه می آوردند

به مادرم که در اینه زندگی  می کرد

و شکل پیری من بود

و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را

از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد 

می ایم می ایم می ایم

با گیسویم : ادامه بوهای زیر خک

با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار

می ایم می ایم می ایم

و آستانه پر از عشق می شود

و من در آستانه به آنها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا

در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد
 

                                             « فروغ فرخزاد »  بشنوید


¤ نویسنده:علی اسماعیلی

سه شنبه 87/8/21 :: ساعت 6:0 عصر

2uf390p.jpg

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه ... هشتاد ... و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج ... نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...


 
عشق یعنی مستی و دیـــوانگی
عشق یعنی ز خــــود بیــگـــانگی

عشق یعنی شعله بر خرمن زدن
عشق یعنی رسم دل بر هم زدن


¤ نویسنده:علی اسماعیلی

چهارشنبه 87/8/8 :: ساعت 8:29 عصر
امروز خیلی خسته بودم
خستگی زیاد چون دیشب تا 2 داشتم شیمی می خوندم
زنگ آخر هم طبق معمول چهارشنبه ها ربع ساعت آخر واسه نماز اومدیم بیرون(کی می ره نماز؟)
منتظر خوردن زنگ بودیم که اقای اکبری (مدیر)پرید بیرون تا منو دید گفت:«آقای اسماعیلی به همه بچه ها بگین خونه نرن خانم ....(اسمشو یادم نمیاد!)میاد و کلاس مشاوره دارین!»
یهو شل شدم! آخه دلم واسه تختم تنگ شده بود
گفتم :«آقا چقدر کارمون داره؟»گفت:«خیلی وقتتون رو نمی گیره! » وقتی گفتم چقدر؟ گفت فقط یک ساعت و نیم! منم زدم زیر خنده!گفتم خوب دیگه اگه می خواست خیلی بگیره چقدر می گرفت! اکبری هم در کمال نا باوری خندید مدیری که به ندرت (من تا حالا ندیده بودم) می خنده
یه چند دقیقه برای لغو کلاس حالگیری تلاش خودم کردم!اما وقتی نشد نظر مدیر رو بر گردوند اجبارا به کلاس رفتیم!
هم بد بود هم نبود!
اما هر چی بود خسته کننده نبود
ساعت 2 هم بر خلاف روزای دیگه پیاده رفتم خونه!
قصه(غصه) از اینجا شروع می شه!
اتوبوس راه افتاد بهو دیدم یه صدای دوبس دوبس!(آهنگ اکسیژن رو با دهن بزنی!) داره میاد!
اول فکر کردم که یکی با موبایلش آهنگ گذاشته! یه ذره اطراف رو نگاه کردم
دیدم یه نفر واستاده داره با دهنش آهنگ می زنه و بعدش شروع کرد به خوندن!(قبلا هم دیده بودمش!خیلی وقت پیش)
5-6 تا بچه هم بودن که همراهیش می کردن و دست می زدن و همراش می خوندن!
نگاه می کرد رو جاکلیدیش و تراک آهنگا رو عوض می کرد!
برای لحظه ای چند دقیقه ای همه ی مردمی که تا قبل از اینکه این بنده خدا شروع کنه توی فکر و خیالای زندگی بودن شاد شدن!
همه می خندیدن!

یه دفعه یاد دیوونه بازی هایِ دیشبِ خودم افتادم!
هر کی از کنار ماشین رد می شد یه نگاهی بهم می نداخت و یه لبخند می زد!خدا می دونه در موردم چیا که نگفتن!
پیش خودم گفتم که برای اینکه شاد باشی یا باید دیوونه باشی یا به دیوونگی بقیه بخندی و شاد بشی!!

بعد از چند دقیقه به اونی که 2 ساعت براش انتظار کشیده بودم رسیدم!

امروز هم تموم شد!
مثل روزای دیگه
می دونم فردا هم تموم می شه
مثل امروز و یا شایدم بدتر
همراه با دغدغه های همیشگی که با آدم هستن

¤ نویسنده:علی اسماعیلی

شنبه 87/8/4 :: ساعت 10:51 عصر
انجمن فارسی ست forums.farsisats.com
چرا حلقه ازدواج باید در انگشت چهارم قرار بگیرد ؟
1. ابتدا کف دو دستتان را روبروی هم قرار دهید و دو انگشت میانی
دست های چپ و راستتان را پشت به پشت هم بچسبانید.

2. چهار انگشت باقی مانده را از نوک آنها به هم متصل کنید
3. به این ترتیب تمامی پنج انگشت به قرینه شان در دست دیگر متصل هستند .
4. سعی کنید انگشتان شصت را از هم جدا کنید.
انگشت شصت نمایانگر والدین است.
انگشت های شصت می توانند از هم جدا شوند
زیرا تمام انسان ها روزی می میرند .
به این صورت والدین ما روزی ما را ترک خواهند کرد.

5. لطفا مجددا انگشت های شصت را به هم متصل کنید .
سپس سعی کنید انگشت های دوم را از هم جدا نمائید.
انگشت دوم (انگشت اشاره ) نمایانگر خواهران و برادران هستند.
آنها هم برای خودشان همسر و فرزندانی دارند .
این هم دلیلی است که انها ما را ترک کنند.

6. اکنون انگشت های اشاره را روی هم بگذارید و انگشت های کوچک را از
هم جدا کنید. انگشت کوچک نماد فرزندان شما است.
دیر یا زود آنها ما را ترک می کنند تا به دنبال زندگی خودشان بروند.
7. انگشت های کوچک را هم به روی هم بگذارید. سعی کنید انگشت های چهارم
(همان ها که در آن حلقه ازدواج را قرار می دهیم) را از هم باز کنید.
احتمالا متعجب خواهید شد که می بینید به سختی می توانید آنها را از هم باز کنید.
به این دلیل که آنها نماد زن و شوهرهای عاشق هستند که برای تمام عمر با هم
می مانند. عشق های واقعی همیشه و همه جا به هم متصل باقی می مانند.
(این مطلب برگرفته از اساطیر چینی است)
 
پ.ن:شاید چرت باشه اما باحال بود!

¤ نویسنده:علی اسماعیلی

شنبه 87/8/4 :: ساعت 12:54 عصر

flzes4.jpg

معلومه که این بنده خدا واسه خریدن این دوچرخه ها خیلی زحمت کشیده بوده!!!

که این همه قفب می زنه بهشون!

پ.ن:قدر پولی رو که با زحمت به دست بیاری رو خیلی می دونی!


¤ نویسنده:علی اسماعیلی

<      1   2   3      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
خانه
مدیریت وبلاگ
شناسنامه
پست الکترونیک


کل بازدیدها:13381


بازدیدامروز:1


بازدیددیروز:1

 RSS 
 
لینک دوستان من
خودم!(سیاسی)
همراز
ساحره

درباره من
بدون موضوع!
علی اسماعیلی
توضیحی ندارم! اینجا سر بزن!

لوگوی وبلاگ
بدون موضوع!

اشتراک در خبرنامه
 

فهرست موضوعی یادداشت ها
روی کعبه چه نوشته .

اوقات شرعی

وضعیت من در یاهو
یــــاهـو

طراحی قالب: رفوزه